تاریکخانه



لینک مطلب در سایت سینماسینما

فیلمها می توانند درس های زیادی به ما بدهند. از جمله اینکه چگونه درس بدهیم. در اینجا فهرست کلاسیک هایی در کلاس درس را از مدرسه راک» تا بودن و داشتن» با هم می خوانیم. فهرستی که البته بر خلاف دیگر نمونه ها کالتِ محبوب انجمن شاعران مرده» را در بر ندارد ولی چند نمونه از قدیمی تر های آن را شامل می شود!

معلم مهدکودک ۲۰۱۸

سارا کولانجِلو

برای کودکان غیرمعمول نیست اگر از همان ابتدا در موقعیت های مختلف معلم خود را مامی یا دَدی خطاب کنند. برای اکثر بچه ها این افراد بزرگسال نخستین کسانی هستند که بیرون از محیط خانه بخش زیادی از زمان های عاطفی خود را با آنها می گذرانند. دلبستگی ها به شکل قابل درکی قوی می شود و بسیاری از دانش آموزان بزرگتر در راه کسب موفقیت، بخش زیادی از عاقبت خوش خود را نثار معلمی می کنند که الهام بخش آنها بوده یا به آنها باور داشته است. چنین آثار مثبت و ماندگاری بسیار قدرتمند هستند. اما اثر متقابل این امر چیست؟ یعنی اثری که روی خود معلمان گذاشته می شود.

درحالیکه رابطه دانش آموز-معلم به طور واضح و ضروری یک رابطه نامتعادل است، اما همچنان ارتباطی دوطرفه است که می تواند واکنش های عمیقی را از بخش بالغ تر رابطه استخراج کند. معلم مهد کودک» ساخته سارا کولانجلو، بازسازی فیلمی به همین نام از نداف لاپید کارگردان اسرائیلی در سال ۲۰۱۴، نمونه خوبی در این زمینه است. لیزا(مگی جیلینهال) معلم کهنه کار ناحیه ستاتِن آیلند است که در برگزاری کلاس شب شعر ناموفق است. یک روز متوجه می شود یکی از شاگردهای پنج ساله اش به نام جیمی یکی از شعرهای پرشور خود را می خواند. 

وقتی لیزا متوجه فقدان هر گونه اشتیاق یا پشتیبانی در خانواده او می شود، تصمیم می گیرد این نابغه خردسال را به شیوه خودش تربیت کند(تا آنجا که کارهای او را به نام خودش هم می فروشد) همین مساله او –و البته جیمی- را به ورطه خطرناکی می کشاند. فیلم گیراست و غالبا شخصیت غافلگیرکننده ای برای مطالعه دارد که ایده های هنری، مالکیت، بلندپروازی و هر آن چیزی که می توان آنها را پرورش داده یا تباه کرد را مورد واکاوی قرار می دهد. فیلم همچنین نگاه نافذی دارد به زندگی درونی معلم و اینکه چطور رابطه او با دانش آموزانش شکل می گیرد. 

دختران متحدالشکل ۱۹۳۱

لئونتاین ساگان

دختران متحدالشکل یا در حالت ایده آل و  بر اساس سختگیری های مدرسه شبانه روزی در پروس، متحدالشکل بودن»!  این اتحاد زمانی آزمایش می شود که مانوئلای (هرتا تیل) احساساتی که عزادار مادرش است، از راه می رسد. به نظر می آید او ترکیبی از احساسات طردشدگی و میلی قوی به معلم زیبا و همدلی برانگیزِ خود، فراولِن فون بِربورگ را باهم دارد. معلمی که در برابر احساسات پرشور مانوئلا، او را پس نمی زند. اما چنین رابطه ای زیر نگاه تحریک آمیز ن جوان دیگر و سختگیری خانم مدیر، عواقب بدی را در پی دارد.

فیلم نقطه تحولی در سینمای عجیب و غریب آلمان است. اقتباس لئونتاین ساگان (و سرپرست فیلمنامه نویسش کارل فروئِلیش) از نمایشنامه کریستا وینسلوئه به طرز تکان دهنده ای صادقانه و البته بی پروا در نمایش صحنه های جنسی است. این مساله به نوبه خود پیچیدگی بیشتر و احتمالا تفسیرهای خود-مخربی را همچون ابهام دوروتا ویک و محدودیت فراولین سبب می شود. 

فیلم در مجموع نگاهی اندوهناک و البته تحریک آمیز به ضد قدرت طلبی دارد و همان چیزی است که می توانست باعث شود نظام سوسیالیسم ناسیونالیستی خیلی زود بر کشور غلبه نکند و آلمان متحد شود.

خداحافظ آقای چیپس! ۱۹۳۹

سم وود

این پدر همه فیلم های سینمایی با معلم هایی الهام بخش (جنگل تخته سیاه، انجمن شاعران مرده، قطعه موسیقی آقای هالَند و…) زندگی و حرفه معلمی متواضع و بعدتر بیوه ای بدون فرزند و یک مدیر به نام آقای چیپینگ را دنبال می کند. او به عنوان شخصی بی تجربه و تا حدی مانند یک کارآموز وارد مدرسه ممتاز شبانه روزی بروکفیلد می شود. اما همان زمان که به شخصیتی محبوب و سالخورده بدل می شود می تواند مشتاقانه در بستر مرگ خود این چنین ادعا کند که:

تو گفتی این یه ترحمه. من هیچ وقت بچه ای نداشتم. ولی تو اشتباه می کنی. من دارم! من هزار تا از اونا دارم»

رمان پرفروش جیمز هیلتون فقط پنج سال زودتر ظاهر شد. با این وجود در اکران تابستان ۱۹۳۹، تنها چند هفته پیش از شبحِ ویران کننده جنگ جهانی دوم، فیلم پراحساس و معرکه سم وود همانند یک بیانیه نوستالژیک برای زمانهایی با معصومیت و مهربانی بیشتر عمل کرد. فیلم البته شخصیت و جهانی بیش از حد منزه دارد که به راحتی می توان آن را به سخره گرفت (که به طور بی رحمانه ای در کمدی های تلویزیونی انگلیسی مورد هجو قرار گرفت) با این حال رابرت دونات کارش را درست انجام داده. گریم سنگین، اجرایی که جایزه اسکار را برایش به همراه داشت و جاذبه ای ابدی برای آسودگی ها و سنت های ساده تر زندگی، همگی ادامه می یابند تا در برابر آزمایش هایی سخت تر از یک پارودی مقاومت کنند!

تقدیم به آقای معلم، با عشق   ۱۹۶۷

جیمز کالاوِل

پس تو اون برّه تازه ای هستی که باید قربونی بشه یا باید بگم همون بره سیاه؟» (از دیالوگ های فیلم)

بیراه نیست اگر بگوییم دبیرستان لاندن داکس هرگز کسی را چون سیدنی پواتیه به خود ندیده است. از آن طرف قلدرهای مرکز شهریِ دبیرستان نیز برای معلم گینه ای-بریتانیایی جدیدشان، به گونه هایی بیگانه و غریب می مانند. سیدنی پواتیه را طوری تنبیه می کنند تا کنترلش را به یکباره از دست می دهد و این همان لندنِ پرنوَسانی است که واقعا باید در دهه ۶۰ بشناسید.

همانند عنوان فیلم و آهنگ پرطرفدار لولو»، فیلم از این می گوید که دشمنی دوطرفه خیلی زود جایش را به عشق می دهد و شرافت و همدلی معلم، حمایت بچه ها را بر می انگیزاند. 

آن سال برای پواتیه بسیار فوق العاده شروع شد. (این فیلم، در گرمای شب» و حدس بزن کی به مهمونی شام میاد» همه در یک بازه شش ماهه اکران شدند) این تصویری فرمولی شده اما صمیمانه است از یک دوره و یک پرسونای خاص. اگر رویای مارتین لوترکینگ کمی بعدتر شکست می خورد، پواتیه روی پرده سینما می توانست آن را بسیار واقعی تصویر کند!

انتخابات ۱۹۹۹

الکساندر پاین

می توانید تصور کنید چه جور نوجوانی در برابر هیچ چیز متوقف نمی شود تا رئیس شورای دانش آموزی دبیرستان شود؟ و چه جور معلمی یک کمپین کامل را اجیر می کند تا جلوی آنها را بگیرد؟ هجویه ی و خیره کننده الکساندر پاین، تریسی فلیکِ فراتر از حد انتظار را با بازی ریز ویترسپون در برابر جیم مک آلیسترِ عصبانی با بازی متیو برودریک به رقابت وا می دارد. خشم مک آلیستر در برابر عزمِ ظاهرا اجتناب ناپذیرِ فلیک برای قدرت (به ویژه بعد از رابطه تریسی با همکار سابق جیم و اخراجش از مدرسه) باعث می شود جیم، پُلِ عشقِ ورزش، محبوب، آسیب دیده ولی احمق را وادار کند تا تریسی را به مبارزه بخواند. پس از آن خواهر همجنسگرا و تلخ اندیش پل وارد رقابت می شود و نتیجه کارزار تقریبا غیرقابل پیش بینی می شود.

فیلمنامه تند و تیز پاین و همکار همیشگی اش، جیم تیلور، جهنمی از طعنه هاست. اما ت های ۲۰ ساله مان را به خوردمان می دهد. خب چرا که نه؟ دست نشانده بیچاره برودریک، اسیر نفرت و شهوت می شود و به کثیفیِ الهه انتقام نابالغش بازی می کند و ویرتسپون که در کار خودش بهترین است در اجرایی خلاف نمونه های مشابه دخترکوچولوی شایسته درونش را به جنونی کنترل شده مسلح می کند تا اوماها را دوباره عالی کند. به فلیک رای بدید! (اشاره به دیالوگ فیلم)   

تخته سیاه ۲۰۰۰

سمیرا مخملباف

این فیلم به شکل قابل توجهی بصری است. گروهی از مردان در کوهستان های ناهموار پرسه می زنند و تخته سیاه های بزرگ مستطیلی شکل را مانند حیوانات باربر یا پرندگانی زمینی با بالهای عجیب به پشت خود بسته اند. اینها معلمانی هستند که ناامیدانه به دنبال دانش آموزانی در منطقه ای متغیر و  بی نام و نشان می گردند. (احتمالا کردستان در نزدیکی مرز ایران و عراق). اما چه کسی به درس و کتاب احتیاج دارد وقتی بیشتر نشانه های مهم خواندن حمله های هوایی دشمن است؟ و چه کسی به حساب نیاز دارد. اگر حسابِ بزرگتر این باشد که آیا قاچاق کالا در آینده می تواند باعث زنده ماندنمان شود؟ 

سمیرا مخملباف فقط ۲۰ سال داشت وقتی این تمثیل زیبا را ساخت (نویسنده و تدوینگر آن پدرش، فیلمسازی کهنه کار است) اما حس بی زمانی و اغلب ناامیدی به فیلم یک حس خرد کهن می دهد. در واقع تنها آموزش آکادمیکی که به نظر می رسد در این منطقه عملیاتی دشمن بتوان تاب آورد همان سنت شفاهی قصه گویی است و تخته سیاه ها نیز خودشان کاربری بهتری مانند وسیله استتار، برانکارد، سپر یا چرخ دستی پیدا می کنند. تفسیری دردآور از تحصیل، تحصیل ،تحصیل» (اشاره به نمایشنامه ای انگلیسی درباره مدارس این کشور در دهه ۹۰)

بودن و داشتن ۲۰۰۲

نیکولاس فیلیبرت

یک مدرسه روستایی فرانسوی کوچک با یک کلاس مشترک، دانش آموزانی از سن چهار تا یازده سال و یک معلم مجرد میانسال به نام ژرژ لوپز. کارگردان فیلم؛ نیکولاس فیلیبرت در یک دوره شش ماهه، به شکلی نامعلوم رخدادهای روزانه میان دیوارهای مدرسه و پشت آنها را مورد مطالعه قرار داده و تغییرات آرام در ریتم فصل ها و اینکه چطور لوپز به بچه ها در تکالیف مدرسه شان و درس های بزرگترِ زندگی کمک می کند را به تصویر می کشد. به طور کلی پشتکار صبورانه و حساسیت مهارشده معلم (و کارگردان) کاملا بدل به یک ماروِل حقیقی می شود. هرچیزی که تو اونجا می ذاری» لوپز به سادگی می گوید بچه ها همیشه برش می گردونن» (از دیالوگ های فیلم)

فیلمی بدون فیلمنامه و دست کم گرفته شده که به زیبایی و البته بصرفه تولید شده است. بودن و داشتن» یک لذت سینمایی مدرن و کمیاب را به نمایش می گذارد-تجربه ای که حتی در مستندهای این روزها ( که در آنها مگس روی دیوار هم وزوز می کند و مرتب این طرف و آن طرف می رود) هم یافت نمی شود- تا  فیلمی را تجربه کنیم که به سادگی هم به سوژه ها و هم به مخاطبانش اجازه می دهد تا در لحظه سیر کنند. و ما خیلی خوش اقبالیم که این نعمت را داریم.

مدرسه راک  ۲۰۰۳

ریچارد لینکلیتر

دووی فین( جک بلیک) اساساً معلم نیست. او یک شکست خورده است. یک خود-درگیر، کسی که می خواهد یک ستاره راک باشد. مرد-کودکی که از گروه خود رانده شده و نزدیک است از سوی بهترین دوستش هم از خانه اش طرد شود. او جایگزین مربی ی به نام ند شنیبلی (مایک وایتِ فیلمنامه نویس) می شود . دوویِ ناامید با هدف کسب یک شغل موقت، تماسی تلفنی از طرف مدیر یک مدرسه را به جای ند جواب داده و  خود را در یک مدرسه خصوصی به جای او جا می زند. آن هم فقط به این خاطر که دریابد کلاس جوان و باهوشش ویژگی های یک گروه راک کشنده را دارند یا نه. و اگر آنها بتوانند والدین کوته فکر و مدیر خشمگین خود و هوادار سابق استیو نیکز؛روزالی مولینز (جووان کیوزاک)را فریب دهند، همین بچه ها می توانند به او کمک کنند تا بالاخره در مسابقه بندها» پیروز شود. 

اثر سرزنده و همه پسند ریچارد لینکلیتر یک سرگرمی هالیوودی تمام عیار است که با نقش شورانگیز و سفارشی بلیک به بار نشسته است. بچه ها بازیگران تصنعی صحنه مدرسه نیستند و می توانند واقعا بازی کنند و فارغ از اینکه چه جور سلیقه موسیقی داشته باشید، مشکل بتوان در برابر فیلمی مقاومت کرد که سرود و درس کلاسش براش بجنگید!» است. (اشاره به ترانه گروهی براش بجنگید!»)

نیمه نیلوفر ۲۰۰۶

رایان فلیک

معلمانِ الهام بخش بچه های سرسخت را رام می‌کنند. این خط داستانی همانطور که این فهرست تاکنون نشان داده، یکی از محبوبترین زیرژانرهاست. مدخل های ضعیفتر معلمان ایده آل گرایشان را  کمی بیش از حد ایده آل می کنند. فیلم مستقل و معصومانه رایان فلیک و آنا بودِن در برابر این وسوسه مقاومت می کند و معلمی متعهد و کاریزماتیک را به نمایش می گذارد که مانند نوجوانان بروکلینیِ عاقل کلاسش ناسازگار و بهم ریخته است. همانطورکه دن دون (رایان گوسلینگ)با اعتیادش به مواد مخدر مبارزه و مشکلات زندگی اش را حل و فصل می کند، رابطه افلاطونی و مملو از احساسی که با یکی از دانش آموزان؛ درِی (شاریکا اِپس) شکل می گیرد، می تواند هر دوی آنها را نجات دهد.

راحت می توان مهارت و قدرت نیمه نیلوفر را دست کم گرفت. اما فیلم کاملا کلیشه معلم های خوب ، گنگسترها و حتی دلال مواد دلربا (آنتونی مکی) که معمولا بالا می آورد را کنار می زند تا به عمق شخصیت های مخالف دست پیدا کند. گوسلینک هیچ وقت این قدر خوب ظاهر نشده و هیچ گاه شایسته اسکار آن هم در نخستین فیلمش نبوده است. به غیر از او فلیک، بودِن، اِپس و مَکی همگی در یک سطح قرار دارند.

کلاسِ درس ۲۰۰۸

لورن کانته

مجموعه هماهنگ لورن کانته؛ فیلم برنده نخل طلای کن که به شکلی عجیب و به سرعت بیش از یک دهه را پشت سر گذاشته است، با اصالتِ کمتر فیلمی می تواند برابری کند. فیلم بر اساس خاطرات طولانی یک سال فرانسوا بگادو معلم زبان فرانسه (که در اینجا نسخه ای نمایشی از خود را بازی می کند) در یک مدرسه راهنمایی چند نژادی در پاریس است و استعاره ای از یک جامعه چندنژادی، چند ایده ای و چندزبانی را نشان داده و تضاد اجتماعی، به هم ریختگی، ناکامل بودن و در نهایت حقیقت واقعی مدرسه (زندگی) را به نمایش می گذارد.

کانته معمولا سیستم های دولت و قدرت را به بوته نقد می کشاند. از زندگی و کار دفتری (در فیلم وقت تمام شد») تا تجارت گردشگری جنسی (به سمت جنوب») و تاثیرشان روی کسانی که تصمیم گرفتند وارد این مقوله شوند. نقاط ضعف و شکست های فرانسوا و دانش آموزانش، برای درک خود و یکدیگر به شکلی نیشدار ولی عاری از هر گونه احساس به بیننده منتقل می شود. تماشاگر در انتها با احساساتی رها می شود که فرانسوا در آزمون خودش با همانها شکست می خورد. آزمونی درباره همه آن چیزی که او در طول سال آموخته بود. با این حال همه اینها پرسش هایی هستند بسیار دشوار، بدون پاسخ هایی آسان.

اعترافات ۲۰۱۰

تِتسویا ناکاشیما

معلم ها با روش های غیرقراردادی شان در فیلم ها معمولا پیش پاافتاده به نظر می آیند. اما آلوده کردن دانش آموزان با خون آلوده به HIV در پاکت های شیر حتی برای یک حماسه انتقام جوییِ پیچیده ژاپنی هم می تواند کمی زیاده روی به حساب آید. با این وجود این درسی است که خانم موریگوچی(تاکاکو ماستو) برای برانگیختن احساس ندامت در دو پسر نوجوان و گستاخ کلاسش به خاطر کشتن دختر جوانش می دهد و این فقط کنش آغازین فیلم تتسویا ناکاشیما است که برنده جوایز مختلفی شده و این اثر را بر اساس رمان پرفروش کانائه میناتو ساخته است.

روند وقوع رخدادها تغییر می کند، نوجوانان بیشتری به کام مرگ کشیده می شوند و در انتها مشخص نیست آیا خانم موریگوچی کاملا دیوانه شده یا همچنان در راهنمایی شاگردانش برای کشاندنشان به مسیر درست» به بیراهه کشیده شده است. با این حال استفاده زیاد از اسلوموشن و زوایای دوربین نامتعارف، به علاوه استفاده مکرر از قطعه کمتر شنیده شد گروه رِدیوهد» ( آخرین گل ها)، و شیوه خاص ناکاشیما در بهره گیری از محتوای بصری –که تا حدی به بی حسی مخاطب کمک می کند- اتمسفر مدرسه را غنی می کند. فیلم نقدی است بی رحمانه بر شکست سیستم های آموزشی یا یک تریلر دیوانه وار که برای این مدرسه بیش از حد آرام است. این طور نیست؟ می شود درباره اش بحث کرد!

منبع : مؤسسه فیلم بریتانیا (BFI) 

۷ می ۲۰۱۹


لینک مطلب در سایت سینماسینما

جنجال های جشنواره فجر همواره جزیی جدایی ناپذیر از این تنها رویداد سینمای مهم کشور است. از واکنش های متناقض صاحبان آثار پیش از جشنواره گرفته تا ژست های عجیب و غریب در نشست های خبری و بیانیه های شگفتی آور در روز اختتامیه و پس از آن، جشنواره فجر را همواره به یکی از پرحاشیه ترین رویدادهای هنری تبدیل کرده است. یکی از نمونه های متاخر آن صحبت های یک سویه و خارج از عرف شهاب حسینی در نشست خبری فیلم شین بود. صحبت هایی که نه تنها در محلی نامناسب عنوان شد بلکه با هر متر و معیاری در قامت یک بازیگر با سابقه -حسینی- نمی گنجید. قبل از آن بگویم که همیشه برایم جالب بود چرا در فیلم ها و سریال های مذهبی یا ارزشی از نام کامل و با پیشوند سید» او استفاده می شود و در دیگر فیلم ها به نام مرسوم او کفایت می کنند. مثلا ًدر تیتراژ فیلم دل شکسته» یا سریال شوق پرواز» نام سید شهاب الدین حسینی را می بینیم و در فیلمی مثل درباره الی شهاب حسینی! در عامدانه یا غیرعامدانه بودن این اتفاق بحثی ندارم. چرا که نفس چنین اتفاقی ناخواسته باعث ایجاد زیست دوگانه ای می شود که بازیگر ناگزیر به پیروی از آن است.
شهاب حسینی بازیگر خوبی است و جایگاه خود را پس از سالها تلاش به دست آورده است. موضع گیری های اخیر او اما همه تلاش هایش را برای آنچه در طی این سالها به دنبالش بوده زیر سوال می برد. موضع گیری گزینشی او در برابر رخدادهای اجتماعی و واکنش هایش به انتخاب شخصی یک فیلمساز پیشکسوت و از طرفی ژست مزورانه و نوع دوستانه اش بابت گله مندی از عدم حضور یکی از بازیگران محبوب پیش از انقلاب، تنها ملغمه ای ایجاد می کند که فقط خود او می تواند از دام آن رهایی یابد. ادبیاتی که حسینی با استفاده از آن به قضاوت دیگران و توجیه رفتار خود می پردازد همان چیزی است که در برهه هایی افراد دیگر را به آن محکوم می‌کند. در اینکه هر کس می تواند اعتقادات خود را داشته باشد و به آن پایبند باشد شکی نیست. آدمها می توانند فارغ از اعتقاد، گرایش و مذهب در کنار هم و در مسالمت آمیزترین شکل ممکن زندگی کنند و به ابراز نظر بپردازند. بی آنکه باعث رنجش دیگری شوند یا به قضاوت بی رحمانه بپردازند. مشکل اما وقتی است که همین آقای به اصطلاح ثابت قدم به نقد رفتار فیلمسازی می پردازد که همه در یکرنگی و صداقت او اتفاق نظر دارند. فیلمهایش چه خوب و چه بد، جهان بینی خودشان را دارند و مخاطبان آثارش در طی چندین نسل به وجود آمده اند. او نه به جشنواره نیاز داشته و نه چیزی از آن بدست آورده است. حتی تحویل گرفتن فیلم جرم هم از سوی جشنواره چیزی به ارزش های او اضافه نمی کند. مسعود کیمیایی سالهاست که با دنیای ذهنی خودش رفتار می کند و فیلم می سازد. دنیایی که در مقایسه با روزگار فعلی دیگر رنگی از واقعیت ندارد. آدمها در آن مدتهاست چهره عوض کرده اند و اخلاق و منش قهرمان هایش در برابر دنیای امروز به شوخی می ماند. نقد چنین دستگاه فکری و محکوم کردن چیزی که شخصی ترین انتخاب هر هنرمندی است، نه تنها چیزی از صاحب دیدگاه کم نمی کند بلکه اعتبار و شهرت منتقد را نیز زیر سوال می برد. منتقدی که خود بر خلاف دیدگاه هایش برای حضور در نشست های مختلف یک چهره را انتخاب می کند و اتفاقا از آن بیشترین منفعت را هم می برد. گاه تسیلم است و مرید و سید شهاب الدین و گاه منتقد است و طلبکار و فقط شهاب! در مهمترین بزنگاه هایی که باید جواب پس بدهد و اذهان را روشن کند سکوت اختیار می کند و برعکس با انتخاب رفتاری خلاف جهت عموم سعی در توجیه کارهایی دارد که مسببانش نیز در رفع و رجوع آن عاجز مانده اند.
شرکت کردن یا نکردن در جشنواره اگر انتخابی شخصی نباشد قطعا اجباری هم نیست. فیلمساز، بازیگر یا هر عضوی از یک اثر هنری به خواست خود می تواند جشنواره ای را تحریم کند و بنا بر اعتقادات و ادله ای که دارد، از حضور در آن پرهیز کند. این منطقی ترین و بی ضررترین روش اعتراض در همه جوامع است. بی آنکه توهینی صورت گیرد یا آسیبی به کسی وارد شود.
هنر آن است که بدون وارد کردن زخمی، نوک پیکان انتقادمان را سمت فرد یا افرادی بگیریم که مسبب حال کنونی هنرمندان و مردمی هستند که امروز بیشتر از همیشه برآشفته اند. برآشفته از زبان تلخ و بی محابای هنرمندی که روزگاری در دل خیلی ها جا داشت و همین مردم بودند که این جایگاه را برایش به ارمغان آوردند. برای تغییر هیچ وقت دیر نیست آقای حسینی! برای عذرخواهی و طلب بخشش نیز.


لینک مطلب در سایت سینماسینما

ماجرای توقیف سلیقه ای فیلم های سینمای ایران علی رغم داشتن مجوزهای قانونی در ایران سابقه ای طولانی دارد. از نمایش جشنواره ای فیلم خط قرمز مسعود کیمیایی و ممنوعیت دائمی اش از اکران گرفته تا نمونه متاخر و فیلم آشغال های دوست داشتنی که پس از چندین سال بالاخره رضایت مسئولان را جلب کرده و حاضر به نمایش آن شدند. اتفاقی که هربار دقیقا پس از اکران عمومی، بدون توجیه بودن دلیل آن را برای همه آشکار می سازد و فقط مسئولیت بار روانی و روحی وارد بر تولیدکنندگان را بر دوش متولیان امر باقی می گذارد. یادمان نرفته اتفاقی که برای به رنگ ارغوان حاتمی کیا رخ داد و چندین سال بعد با تغییر دولت وقت فیلم در جشنواره به نمایش در آمد و در چندین رشته نیز نامزد دریافت جایزه شد. اتفاقاتی از این دست تنها ریشه در یک چیز دارد  و آن عدم هماهنگی دستگاه های مسئول و عدم وجود آیین نامه ای مدون است که بر مبنای آن هیچ نهاد و ارگان غیر مسئولی قادر به توقیف یا جلوگیری از پخش هیچ فیلمی با مجوز قانونی نشود.

خانه پدری فیلمی است درباره رفتارهای ناصواب مردمان این سرزمین که در طول تاریخ بر پایه های سنت های نادرست باعث ایجاد عقب ماندگی های فکری و ضررهای جبران ناپذیر بر پیکر خانواده و جامعه شده است. فیلمی که با شناخت درست جغرافیا و شخصیت های قصه ، روایت درستی از تعصبات غلط یک فرد و تفکر و آثار جبران ناپذیر آن بر خانواده ارائه می دهد.  کیانوش عیاری به عنوان یک فیلمساز باسابقه با شناخت درست هر موضوع با جزییاتی مثال زدنی به آن می پردازد. این را در همه ساخته های سینمایی و تلویزیونی اش نشان داده است. چیزی که باعث می شود خانه پدری از یک فیلم معمولی فراتر برود، دقیقا همین جزییاتی است که عیاری با توجه به آن و در فصل های مختلف فیلم به آن پرداخته است.

دخترکشی اصولا به عنوان یک جنایت متعصبانه شناخته می شود و عامل آن معمولا پدر دختر است. او بنا به دلایلی نظیر فقر، ترس از آبرو، دفاع از ناموس دست به چنین جنایتی می زند و و بنا بر گزارش سازمان ملل در سال ۲۰۰۰ ، پنج هزار قتل در این زمینه ثبت شده است. در کشورهای جهان سوم اصولا این نوع جنایات به دلیل ترس از آبرو و دفاع از تمامیت خانواده صورت می گیرد و بر خلاف توجیه گذشته آن که  مانند دوران جاهلیت عربستان، به دلیل بدون آینده دیدن فرزند دختر، فرزندان خود را زنده به گور می کردند، در دوران جدید و در جوامع و خانواده هایی با دانش اندک فرهنگی، این جنایت از روی خدشه دار شدن اعتبار و آبروی پدر خانواده انجام می شود. خانه پدری با دست گذاشتن روی این ایده تاثیر چنین جنایتی را بر نسل های بعدی یک خانواده نشان می دهد و با نشان دادن یک خانه قدیمی به عنوان ناظر و شاهد، تاثیر یک انتخاب و یک باور غلط را در سرنوشت تمامی ساکنان آن به تصویر می کشد. چنین فیلمی قاعدتا فیلم شیرینی نخواهد بود و با توجه به نوع قصه ممکن است موجب آزار ذهن بیننده شود. همانطور که بسیاری از اتفاقات و اشتباهات رخ داده در این سرزمین روح بسیاری را آزرده و جان افرادی را گرفته است. برای تماشای چنین فیلمی باید حافظه تاریخی داشت و به جای سرکوب کردن سازندگان آن، به خود و نتیجه رفتارها و تعصبات بیجا فکر کرد. تعصباتی که هنوز هم با همه پیشرفت های شکل گرفته در ریشه برخی از خانواده ها نفوذ کرده و افراد بدون توجه به چرایی و عاقبت کار خود، جنایاتی را مرتکب می شوند که در برابر جنایت رخ داده در این فیلم، دریایی هستند در برابر قطره. کسانی که در شورای پروانه ساخت و نمایش با ساخت و نمایش این فیلم موافقت کردند و پس از عبور از گردنه های دشوار تولید و اکران فیلم نهایتا رای به نمایش آن دادند، طبعا با همه اجزای سازنده فیلم موافق بوده اند. قطعا به اعتبار کارگردان با سابقه آن او را شایسته پرداختن به چنین موضوع حساسی دانستند و احتمالا در پس ذهن خود به او دستمریزاد هم گفته اند. اما بر پایه گزاره نانوشته و از اساس غلط هر فیلم نماینده فرهنگ و تاریخ سراسر مثبتِ یک سرزمین است»، عده ای در نهادی غیر مسئول احساس کردند خانه پدری در حال دروغ نمایی بر اساس قصه ای خیالی است که ایران به هیچ عنوان جغرافیای آن نبوده و نخواهد بود. این می شود سرنوشت یک فیلم پس از ۹ سال توقیف و چند نمایش جشنواره ای و یک روز اکران عمومی! چنین دوستانی با علم به اینکه ما در کشور آمارهایی داریم و دنیا هم از این آمارها مطلع است پیش خود فکر کرده اند تا وقتی می شود درباره هوا و زمین فیلم ساخت چه نیازی است به فیلم ساختن درباره یک زیرزمین و اتفاقاتی که در آن افتاده!

دختری که در فیلم توسط پدر و برادر کوچکش کشته می شود، در زیرزمین خانه پدری دفن می شود. این خانه تا چند نسل بعد میزبانان ساکنان آن است و عواقب این جنایت فصل مشترک همه آنها. گویی برخورد زنگار استخوان های این دختر در زیرزمین خانه پدری، به نوایی گوشخراش بدل شده بر همه ناعدالتی ها و حق کشی هایی که در طول تاریخ بر سر ن این سرزمین روا شده است. صدایی که حتی با گل گرفتن در زیرزمین و توقیف چندباره فیلم هم خاموش نخواهد شد!


 

 

ترجمه کتاب راهنمای کمبریج برای جشنواره های بین المللی تئاتر را مهرماه سال گذشته شروع کردم. به سفارش دوست قدیمی ام که مسئول پژوهش دبیرخانه جشنواره چهلم فجر بود. کتابی ارزشمند که در 15 مقاله مفصل، برخی از مهمترین جشنواره های تخصصی تئاتر در سراسر دنیا را موشکافی کرده و ریک ناوِ محقق و استاد برجسته که سالها قبل سفری هم به ایران داشته، علاوه بر نگارش مقاله ای درباره جشنواره تئاتر بومیان ویراستاری کتاب را هم عهده دار شده است. قرار بود کتاب در جشنواره چهلم به عنوان بخشی از فعالیت های پژوهشی آن رویداد منتشر شود که به دلایل مختلف این امر محقق نشد تا امسال.

این کتاب به دلایل زیادی برایم حائز اهمیت است. کتابی که قطعا خالی از اشکال نیست و هر ایرادی در ترجمه قطعا به دانش اندک من بازمی گردد.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها